داستان تکاندهنده از مترو تهران
موضوع:جامعه | ۶۰۶ بازید | ارسال شده در ﺳﻪشنبه, 05 اسفند 1399
این ساعتایی که توی مترو جوراب میفروشم، شبایی که بدون استراحت، بعد از نگهبانی روز، برای نگهبانی شب تا صبح، اضافه کار میمونم، فقط بچههام میان جلوی چشمم. اون وقتی که بچهام میگه بابا یه بسته بیسکویت برام بخر و من پول ندارم که حتی یه بسته بیسکویت بخرم. واقعا ندارم. بارها شده که حتی کرایه رفتن به محل کارم رو نداشتم. بچهام آرزوشه که یه ماشین اسباببازی داشته باشه. آرزوشه یه رستوران ببرمش.